اصلاً حس نوستالژیکی نسبت به دوران کودکیمان ندارم: پر از خشونت بود. هر چیزی روی میداد، در خانه و بیرون، هر روز، اما به یاد نمیآورم که آن زمان، زندگی خود را زندگی بدی بدانیم. زندگی همانطور بود، انگار باید آن طور میبود، ما با این وظیفه بزرگ میشدیم که زندگی دیگران را سختتر کنیم، قبل از اینکه آنها زندگی ما را سختتر کنند. البته، رفتارهای خوبی را که معلم و کشیش موعظه میکردند، دوست داشتم اما احساس میکردم به رغم اینکه دختر بودیم، آن روشها مناسب محلۀ ما نبود. زنان بیش از مردان بین خودشان میجنگیدند، آنها موی همدیگر را میکشیدند و به هم آسیب میرساندند. ایجاد درد برای دیگران، نوعی بیماری بود. وقتی بچه بودم، حیواناتِ بسیار کوچکِ تقریباً نامرئی را تصور میکردم که شبها وارد محله میشدند. آنها از تالابها، از داخل واگنهای متروک پشت راهآهن، از درون علفهای بدبو که «متعفن» نامیده میشدند، از قورباغهها، سمندرها، حشرات، سنگها، از درون غبار میآمدند و وارد آب و غذا و هوا میشدند و مادران و مادربزرگان ما را مانند سگان گرسنه عصبانی میکردند.