روز سوم عید، شب هنگام، تئاتر ما نخستین نمایش خود را داد. کسانی که برای تنظیم این نمایش زحمت کشیده بودند، هم تعدادشان زیاد بود و هم بسیار با حرارت بودند، اما بازیکنان به قدری خوب اشتغالات و نقش های خود را مکتوم نگه داشته بودند که ما به درستی نمی دانستیم چه نمایشی خواهند داد. بازیکنان در این سه روز، هنگامی که به کار اجباری می رفتند، می کوشیدند که هر چه بیشتر ممکن است لباس جمع آوری کنند. باکلوشین وقتی مرا دید شروع به بشکن زدن کرد، تا بدین وسیله شادی و خشنودی خود را به من نشان دهد. سرگرد نیز نسبتاً حالش سرجا و خلقش خوب بود، اما زندانیان نمی توانستند حدس بزنند که اگر مطلب را با وی در میان گذارند آیا موافقت خواهد کرد و اجازه خواهد داد، یا آنکه تصمیم گرفته است پس از آنکه دید تمام کارها رو به راه شده است چشم خود را بهم بگذارد و مخالفت کند. تصور می کنم که وی نمی توانست از وجود تئاتر بی اطلاع باشد، اما نمی خواست در کاری دخالت کند، چون می دانست که در صورت مخالفت و قدغن کردن وی، وضع بسیار بد خواهد شد، زندانیان طغیان و بدمستی خواهند کرد؛ و بهتر این است که آنان را با این سرگرمی به حال خود واگذارند.