در یک غروب گرم از اولین روزهای تابستان در ماه ژانویه بود که جوانی از اتاق زیر شیروانی و تنگ و تاریک خود، در محله ای در کوچه بخاران خارج شد و به طرف خیابان اصلی در مرکز شهر به راه افتاد. طوری که به نظر می رسید می خواهد به کجا برود. به آرامی مسیر کوکوچین را در پیش گرفت و به راه افتاد، از خوش شانسی او بود که در موقع پایین رفتن از پله ها با زن صاحبخانه روبرو نشد، بسیار خوشحال شد. اتاق کوچکی که او در آن زندگی می کرد زیر سقف ساختمانی پنج طبقه بود که بیشتر به نظر یک دخمه تاریک و تنگ می آمد تا یک اتاق. صاحبخانه او هم زنی بود که هم آن مکان را به او اجاره داده بود و هم برایش خوراکی و غذا آماده می کرد.