کتابی انگیزشی و بیدارکننده در راستای دل دادن به زندگی و دل به دریا زدن برای کسب موفقیت و آرامش. مخاطب این کتاب «گری جان بیشاپ»، نویسندهای که تند میگوید، اما بیدار میکند و در بیدار کردن ما هیچ تعارفی ندارد. این اثر را با ترجمۀ شیوای زهرا صحبتی بخوانید. نمونهای از متن کتاب: تصور کن که در بیمارستانی در بستر مرگ هستی. صدای بیپ... بیپ... بیپ... را از دستگاه کنار تختت میشنوی. سلامتی تو در خطر است و تنها چند ساعت وقت داری تا زندگیات پایان یابد. میتوانی ضربان قلبت و انرژی از دسترفتهات را احساس کنی. همانطور که آنجا دراز کشیدهای، به زندگی گذشتهات نگاه میکنی. تو هیچوقت تغییری را که میخواستی انجام ندادی؛ در همان شغل، همان رابطه، همان اضافهوزنی که داشتی خواهی مُرد. کتابهایی را خواندی، اما هیچوقت از آنها بهره نبردی و به آنها عمل نکردی. برای رژیم غذاییات برنامهریزی کردی، اما آن را عملی نکردی. کارهایی را که در ذهنت تصمیم داشتی انجام بدهی، هزار بار به خودت گفتی، اما هیچوقت این کارها را انجام ندادی. دهها هزار بار شروع به ماجراجویی کردی و سپس دست از کار کشیده و تسلیم شدی. حالا که روی تخت بیمارستان دراز کشیدهای و دوستانت در طول روز به دیدنت میآیند، چه احساسی داری؟ افسوس؟ پشیمانی؟ غم؟ اگر بتوانی به این لحظه برگردی - همین لحظهای که این کتاب را میخوانی - و کارهای دیگری انجام بدهی، چه خواهی کرد؟ اگر فقط... لعنتی، خفه شو! پشیمانی تمام وجودت را در برگرفته است، روی ذهن و قلبت هم تأثیر گذاشته است. غیر قابل تحمل است. مطمئن نیستی که از مرگ میترسی یا به آن خوشآمد میگویی، تنها مرگ است که تو را نجات میدهد. در اینجا موضوعی وجود دارد: در آینده، از عدم موفقیت و فقدان هیچ چیزی در زندگیات افسوس نخواهی خورد. از تنها چیزی که پشیمان میشوی این است که سعی و تلاش نکردی، رقابت نکردی و زمانیکه اوضاع، خوب بود هم به جلو پیش نرفتی.