وقتی میگویم کارمند لجباز و بدخویی بودم دروغ میگویم. از سر لجبازی دروغ گفتم. در حقیقت هرگز بدذات نبودهام. خودم را با ارباب رجوع و آن افسر مغرور سرگرم میکردم، در حقیقت اصلاً نمیتوانستم بدجنس باشم. حتی در همان لحظات بدخویی نیز از احساساتی کاملاً متضاد در درون خویش آگاه بودم و همین عواطف دگرگونه و متضاد در وجودم خودنمایی میکردند. خوب میدانستم که همیشه و در تمام زندگیم چنین احساسات خوبی نیز وجود داشته اما هرگز اجازه بروز نیافته است. چنین عواطفی آنقدر عذابم میدادند تا شرمنده میشدم، مرا عصبی میکردند و تا سرحد جنون میکشاندند. آقایان عزیز، شاید فکر میکنید از این بابت شرمسارم و اظهار ندامت میکنم و طلب بخشایش دارم؟ اطمینان دارم که اینها فقط تصورات شما است... به هرحال، اصلاً برای من فرقی نمیکند که شما چگونه فکر میکنید... . نهتنها نمیدانستم چگونه باید لجباز باشم، بلکه هیچ چیز نمیدانستم، نه میتوانستم بدخو باشم و نه مهربان، نه پست فطرت و نه صادق، نه قهرمان نه حشره، هیچ نمیدانستم و حالا زندگیم را در این گوشه میگذرانم، و خود را با خیال این بدذاتی به مسخره میگیرم، یک مرد عاقل جداً نمیتواند چیزی بشود، فقط احمقها هستند که به جائی میرسند. بله، مرد متعلق به قرن نوزدهم از نظر اخلاقی باید موجودی فاقد شخصیت باشد. یک مرد دارای شخصیت و فعال موجودی است گرفتار محدودیتها. این نتیجهگیری من پس از چهل سال زندگی است. اکنون چهل سال دارم و میدانید که چهل سال یعنی عمری بس طولانی، یعنی نهایت پیری.