سیزدهم ژوئیه، 1870. تشنجی حین خواب، دم صبح، به محض اینکه به خواب رفتم. خوابم برد و تازه نیم ساعت از دوازده گذشته بود که از طریق آنیا فهمیدم. به نظرش تشنج چندان شدید نبود. امروز، هفده ژوئیه (یکشنبه) بدنم درد آنچنانی نداشت، ولی هوش و حواسم هنوز بجا نیست، خاصه در غروب. مالیخولیا. به طور کلی متوجه شدم که تشنجهای اخیر (یعنی هرچه پا به سن میگذارم) حتی نسبت به شدیدترین تشنجهای سابقم، به طرز محسوستری قوای دماغی و مغزم را تحتتأثیر قرار میدهد. هوش و حواسم حتی در تمام هفته بجا نخواهد آمد. هوا گرم است؛ ماه در شب سیزدهم کامل بود؛ بارانهای پراکندۀ گرم و ملایم. دارم با اولین بخش از رمانم سر و کله میزنم، و نومیدم. اعلام جنگ شده است. آنیا به ستوه آمده. لیوبا عصبی و بیقرار. توجه کاشپیرف پول را دو ماه دیرتر از موعد فرستاد. وضعمان بهبود چندانی نیافته است، ولو با رسیدن پول. تمام امیدم به این رمان و سفرم به ک(یسینگ)ن است. نگران این جنگم. احتمالا دردسرهای فراوانی برای ما درست کند. خدا نکند! بیست و پنجم ژوئیه. تشنجی در صبح، پس از اینکه به خواب رفته بودم؛ قبلش، تکانهای عصبی شدیدی داشتم. دیشب، بیمبالاتی. هوا گرم است، و نسیمی تیز و بهغایت آزاردهنده از شمال میوزد. لیوبا پیوسته تب داشت، سرفه و آبریزش بینی؛ دارد دندان درمیآورد؛ الان حالش بهتر است، اما دندانهایش آزارش میدهند. آنیا مثل سابق است. ظاهرا امیدی به رفتن به کیسینگن نیست. ارتش تمام مسیرهای عبورومرور را در دست گرفته است. حتی دیگر نامهای نمیرسد. دیروز روزنامهای از برلین نیامد. یحتمل ظرف هفتۀ آینده جنگ رخ خواهد داد. بیپولی. بسیار نگرانم. باید کاری کرد! بهم میگویند که تشنج خفیف بود، اما تمام تنم درد میکند و سر درد دارم.