ناتاشا تنها در اطاق خویش قدم میزد و غرق در جهان تفکرات خود بود سماور روی میز قرار داشت و چون من دیر کرده بودم به کلی خاموش شده بود. دختر زیبا با نهایت سکوت دست خود را به سوی من دراز کرد در صورتش آثار بیماری و کسالت هویدا بود و دیدگان آسمانیش به نظر من درشتتر و گیسوانش ضخیمتر از معمول مینمود.به طور قطع این تغییرات ناشی از کم خونی و بیماری بود.
ناتاشا گفت:
- من چنین میپنداشتم که تو نخواهی آمد و میخواستم ماتریونا را نزد تو بفرستم. زیرا بیم آن داشتم مبادا بیمار باشی.
به وی گفتم: - نه بیمار نبودم.بلکه پیشآمدی برایم روی داد. ماجری را مفصل حکایت خواهم کرد...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.