
داستان در سنپترزبورگِ خفه و کثیف قرن نوزدهم میگذرد؛ شهری که انگار همیشه در مه و فقر و سرما غلت میخورد. راسکولنیکوف، دانشجوی سابق حقوق، در فقر شدیدی زندگی میکند. ذهنش پر از ایدههای بزرگ و تئوریهای خطرناک است، اما جیبش خالی است و معدهاش گاهی از گرسنگی میسوزد. او باور دارد که جامعه تقسیم شده به «انسانهای معمولی» و «انسانهای فوقالعاده»؛ و تصور میکند شاید خودش هم در دستهی دوم باشد.
برای اثبات نظریهاش، تصمیم میگیرد پیرزن رباخواری را بکشد؛ زن پیری که به نظرش انگل جامعه است. برنامه میچیند، وسوسه میشود، با خودش کلنجار میرود و در نهایت مرتکب قتل میشود. اما درست همانجا که خیال میکند تمام شده، همهچیز تازه شروع میشود.
آرامآرام اضطراب، کابوس، تب، توهم، ترس از لو رفتن و شکنجهی وجدان از زیر پوستش بالا میزند. داستایفسکی این مرحله را با چنان جزئیاتی توصیف میکند که خواننده احساس میکند صدای ضربان قلب راسکولنیکوف در سرش میپیچد.
در این مسیر، آدمهای مختلفی وارد زندگی او میشوند:
سونیا: دختر فقیری که برای زندهماندن به تنفروشی رسیده، اما روحی پاک دارد و نقطهی روشن داستان است.
پورفیری پترویچ: بازپرس باهوشی که بدون شواهد قطعی، با بازیهای روانی آرامآرام حلقه را دور راسکولنیکوف تنگتر میکند.
دونیای قوی و مصمم: خواهر راسکولنیکوف که نماد عزت و استقامت است.
راسومخین: دوست سادهدل اما وفادار، که در دل فضای تیرهی داستان مثل یک نفس تازه است.
داستایفسکی کاری میکند که خواننده نه فقط قتل، بلکه تمام اوج و فرودهای ذهن راسکولنیکوف را تجربه کند. رمان از جایی به بعد دیگر داستان یک مجرم نیست؛ داستان انسانیتِ زخمیشده است.
داستان کسی که میخواست ثابت کند برتر است، اما فهمید هیچ انسانی از وجدان خودش برتر نیست.