در اتاق خوب بسته نشده بود که راسکولنیکوف لحاف را از روی خود کنار زد و مثل دیوانه ها از تخت به پایین پرید. بی تابانه و تب آلود و لرزان منتظر رفتن آنان بود تا کارش را شروع کند. اما چه کاری می خواست بکند؟ هر آن چه تصمیم به انجامش گرفته بود، یک باره از ذهن او پاک شده بود. “خدای بزرگ، فقط یک چیز را به من بگو؛ آن ها همه چیز را می دانند یا نه؟ آیا همه چیز را می دانند و تظاهر می کنند و مرا بازی می دهند، دارم به دردسر می افتم، آن ها بعدا می آیند و می گویند که ما از اول می دانستیم فقط می خواستیم… اما حالا من چه باید بکنم؟ فراموش کردم، مثل این که مخصوصا فراموش کرده باشم، به ناگاه یادم رفت… یک دقیقه قبل می دانستم.”