گرفتاری از جایی شروع شد که به اداره تازه آمد و عادت کتاب خواندن را با خود آورد. همکارهایش به او بربر نگاه می کردند. «چی داری می خونی؟» کتاب را از او می گرفتند و ورق می زدند. «رمانه؟» «آره...» کتاب را به او برمی گرداندند و سر تکان می دادند و می رفتند. همکار بالا دستی اش آمد و کتاب را از او گرفت و ورق زد و به او نگاه کرد. «نمی دونی تو اداره نباید رمان خوند؟» «چرا؟» چشم همکارش گرد شد. «چرا؟ درست نیست.» «چرا درست نیست؟» همکارش خیره شد به او. «جای قبلیت هم کتاب می خوندی؟» «آره، موقع بیکاری چه کاری بهتر از کتاب خوندنه.» «این جا نمی شه. سابقه نداره. اداره جای کاره.»