وقتی محمدی به در اصلی ساختمان رسید ، مهران از پله ها بالا رفته بود و در مجتمع را باز گذاشته بود : پیف ... می بینی ؟ هیچ حالیش نیست . چشم هاش نمی بیند رو در نوشته : « لطفاً در را ببندید . »
روزی که به مجتمع اسباب کشیده بودند ، به شیرین گفته بود : « اگه می دونسم این مردیکه اینجاست ، دست کـم تـو ایـن طـبقه آپارتمان نـمی گرفتم . می بینی ؟ آپارتمانش درست مقابل آپارتمان ماست . مار هر چه از پونه بدش میاد ... »
« مگه کیه ؟ چیکاره است ؟ »
« رئیس حسابداری یه وزارتخونه است . چند دفعه که رفته بودم به اون وزارتخونه ، مجبور شدم سری بهش بـزنم و راجـع بـه گـردروبی انبارهای بایگانی چند کلمه ای باهاش حـرف بـزنم ، مـردیکه حسابی حالمو گرفت ، انگار از دماغ فیل افتاده . »
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.