هواپیما تاخیر داشت. چمدانش را تحویل داده بود. بلند شد و از سالن بیرون میآمد. فرودگاه بیرون شهر بود، شهری کویری. دعوت شده بود برای سخنرانی. داشت برمیگشت. باد گرمی میوزید، خاک را بلند کرده بود و هُرمش به صورتش میزد. خواست برگردد به سالن، چشمش به شاخۀ گلی افتاد که روی آشغالهای کپه شده افتاده بود. گلهایش پژمرده شده بود. غنچههایش باز نشده بود. جلو سالن سخنرانی گلدانی از آنها دیده بود. اولین باری بود که چُنین گلی میدید.
خم شد و آن را برداشت، خواست آن را دوباره روی کپهها بیندازد، بوی خوشش به دماغش زد. به غنچههایش نگاه کرد و دستش گشت و آن را توی جیب گذاشت. بلندگو به صدا آمد. هواپیما رسیده بود. برگشت و سوار شد و شش ساعت بعد در خانه بود. لباس خیس از عرقش را درآورد. گل از جیبش بیرون افتاد، لیوانی آب کرد و شاخه را توی آن گذاشت. پنجره را باز کرد و لیوان را روی ایوانک زیر پنجره گذاشت.