روی نیمکت در گوشه ای نشسته بود. به زن ها و مردها نگاه می کرد که توپی را می گرفتند و پرتاب می کردند و دنبالش می دویدند و داد می زدند. در گوشۀ دیگر، بچه ها دور هم جمع می شدند و آواز می خواندند و از هم جدا می شدند. هرکدام به طرفی می دویدند و باز دور هم حلقه می زدند و آواز می خواندند. سگ ها همدیگر را بو می کردند و دنبال هم می افتادند. درخت ها به هم نزدیک و از هم دور می شدند. باد برگ های خشک را می غلتاند و به هوا می برد. قیافه ها بیگانه بود. گل ها و درخت ها را نمی شناخت. آفتاب گرمی نمی داد. خسته بود. عروسش او را آورده بود به پارک. نقشه ای به دستش داده بود که خودش به خانه برگردد. پولی توی جیبش گذاشته بود که ناهارش را در پارک بخورد. تکرار کرده بود که برای خودش، دوستانی پیدا کند. همیشه او را تشویق می کرد که به پارک برود تا با کسی آشنا شود.
پسرش می گفت: «پیرمردهای مثه تو اون جا زیادن. بشین پهلوشون و باهاشون آشنا شو. »
«آخه من که نمی تونم باهاشون درست حرف بزنم. »
«یواش یواش یاد می گیری. به تلویزیون نیگاه کن، گوشتو بده بهش، تو حرف زدن راه می افتی. »
هفته های اول نقشه به دست راه می افتاد و از خانه بیرون می آمد و به طرف پارک می رفت. اسم خیابان ها را می خواند و از چهارراه ها می گذشت. ماشین های سواری تند می گذشتند.
خیابان ها پهن و پهن تر می شد و چهارراه ها شلوغ تر. دلهره او را برمی داشت، خیال می کرد که راه را گم کرده. تند برمی گشت و با قدم های بلند، خود را به خانه می رساند.