وقتی به خود آمد که خود را در کوه و بیابان دید. نمیدانست به دنبال چیست. آبی از برکهای نوشید و دوباره به راه افتاد و روز و شبی گذشت. گرسنه و تشنه بود و همانطور میرفت و به سرنوشت خود لعنت میفرستاد و به خود ناسزا میگفت که خودش را آوارۀ بروبیابون کرده. میرفت تا سیاهی شهری از دور پیدا شد. زنها و مردهای بسیاری به کوه آمده بودند. بازی به دست داشتند. باز را به هوا پر دادند. باز پرپرزنان آمد و روی سر او نشست. زنها و مردها پیش آمدند و دور او حلقه زدند و او را گرامی داشتند. «شاهِ ما مُرده، به کوه آمدیم و باز را به پرواز درآوردیم. اکنون که باز بر سر تو نشسته، پادشاه مایی، بهشرط آنکه با یکی از دخترهای شاه وصلت کنی.»
مردها او را بلند کردند بر دوش گرفتند و به شهر آوردند. زنها و مردهای مغنی ساز میزدند و آواز میخواندند و به دنبال او میآمدند و آواز سر میدادند:
«شهریارا، به کشور ما خوشآمدی، خوشآمدی.»
طبلهاشان را به صدا درمیآوردند. به قصر شاهی که رسیدند، لباس شاهانهای بر او پوشاندند و او را بر تخت شاهی نشاندند و وزیران و ملتزمان دربار هر یک در جایگاه خود نشستند. دخترهای شاه آمدند و در برابر او ایستادند. قیافههای آنها به نظرش آشنا میزد. خوب نگاهشان کرد، خودشان بودند: افی و فلور و ژیلا. لباسهای پرزرقوبرقی پوشیده بودند و بزک غلیظی کرده بودند. عشوه میآمدند و چشمهاشان را برای او خمار میکردند. از یکی به دیگری نگاه میکرد. بُهتش گرفته بود، نشمههایش دخترهای پادشاه بودند و او خبر نداشت؟