چند روزی بود که عفت در اتاق گوشه خیاطی رفته بود و درها را به روی خود بسته بود.
توی اتاق دراز میکشید و سرش را در متکا فرو میبرد و نگاه خستهاش را روی دیوار میانداخت و رشتههای تمامنشدنی اشک از گوشه چشمهایش مثل نخ لرزان و شفافی روی صورت لاغر او کشیده میشد و متکا میرسید گویی سفیدی چشمهایش مثل قرقرهای باز میشد و رشتههای بلورینش پایین میآمد.
در این حالت، اگر «خانم ها» در را میکوبیدند و او را صدا میزدند، جوابی نمیشنیدند. مثل این بود که او صدای آنها و صدای در اتاق را نمیشنید و در عالم دیگری غیر از عالم دور و برش غرق بود.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.