نیمههای شب بود. همه خوابیده بودند. صدای نفسهای سنگین و عمیقشان اتاق را پر کرده بود.
بیحال و کلافه زیر کرسی افتادهبودم. چشمهای خستهام را به سایههای لرزانی که نور چراغ برق کوچه روی دیوار روبرو میانداخت، دوخته بودم. سایههای درخت توت پیری بود که به تازگی بر اثر باد شدیدی، چند شاخه کلفت آن شکسته بود. سایه شاخههای شکسته که مثل شمشیرهای تیز و بران به بالا کشیده شدهبود، از میان شاخههای دیگر تشخیص داده میشد.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.