او را لب جاده، درست بیرون واحه پیدا کرد، کنار کورهراهی با درختهای بید و گلابی جنگلی و آکنده از قار و قور قورباغهها. دختر، آزرده و غمگین، داشت طرف دهکدهاش میرفت. کاسیمیرو بالاخره دلش را به دست آورد، راضیاش کرد که سوار واننت بشود و او را به حوالی دهکدهاش رساند.