از خیلی وقت پیش، لولهٔ زیر دستشویی آشپزخانه سوراخ شده بود، و مامان، و بعد هم بابا، چندبار به لولهکش تلفن زده بودند و لولهکش هی گفته بود که بهمحض اینکه بتواند، میآید، اما هیچوقت نیامده بود. مامان از بابا خواست تا سعی کند و خودش آن را درست کند، اما بابا گفت نه، او لولهکش نیست و میترسد خرابکاری بکند. مامان به او گفت که شاید حق با او باشد. آنوقت بابا سعی کرد که سوراخ را درست کند، اما موفق نشد و انگشتش را زخم کرد.
بعد مامان، در انتظار لولهکش، یک کهنه دور لولهٔ راهآب بست و یک سطل زیرش گذاشت. هروقت که سطل پر میشد، او آن را توی چاهک خالی میکرد و این شده بود کارش.
شنبه بعدازظهر، از مدرسه که بیرون میآمدم، خیلی خوشحال بودم؛ اول بهخاطر اینکه بیرون آمدن از مدرسه در شنبه بعدازظهر معرکه است، چون فرداش تعطیل است، و بعد بهخاطر اینکه بابا و مامان، خانم و آقای مالبن را برای چای به خانه دعوت کرده بودند. آقای مالبن توی همان ادارهٔ بابا کار میکرد، و آنها با هم خیلی دوست بودند، و بابا اغلب شوخیهای بامزهٔ خودشان در اداره را برای ما تعریف میکرد. من خیلی دوست دارم که برای عصرانه مهمان داشته باشیم، چون مامان یک عالمه خوراکیهای خوشمزه درست میکند.