یکشنبه هوا سرد بود و باران میبارید، اما من ناراحت نشدم، چون برای عصرانه به خانهٔ آلسست دعوت شده بودم. آلسست دوست خوبی است که خیلی چاق است و خوردن را خیلی دوست دارد. حتی وقتی با آلسست دعوا هم میکنیم، بازهم خیلی خوش میگذرد.
وقتی به خانهٔ آلسست رسیدم، مامان آلسست در را باز کرد، چون آلسست و بابایش سر میز نشسته بودند و منتظر من بودند تا عصرانه بخوریم.
آلسست گفت: دیر کردی.
بابای آلسست کره را به من داد و به آلسست گفت: با دهان پر حرف نزن.
برای عصرانه، هرکدام دو تکه شکلات، یک شیرینی کرمدار، نان برشته، کره و مربا، سوسیس و پنیر داشتیم، و وقتی عصرانهمان را تمام کردیم، آلسست از مامانش پرسید که میتواند از باقیماندهٔ کسولهٔ ظهر بردارد، چون میخواهد به من بدهد تا مزهاش را بچشم؛ اما مامانش جواب داد که نه، چون اینجوری دیگر نمیتوانیم شام بخوریم و اصلاً از ظهر غذایی نمانده است. من که بههرحال، اصلاً گرسنه نبودم.
بعد بلند شدیم تا برویم بازی کنیم، اما مامان آلسست گفت که خیلی آرام باشیم و مخصوصاً اتاق را به هم نریزیم، چون تمام صبح را صرف مرتبکردن خانه کرده است.
آلسست گفت: میخواهیم با قطار، ماشینهای کوچولو، تیله و توپِ فوتبال بازی کنیم.
مامان آلسست گفت: نه، نه، نه! نمیخواهم اتاقت را به هم بریزی. بازیهای آرامتری پیدا کنید!
آلسست پرسید: خب، چهکار کنیم؟
بابای آلسست گفت: یک فکری دارم. الان بهترین بازی فکری را به شما یاد میدهم! بروید توی اتاق میآیم.
به اتاق آلسست رفتیم. راستش خیلی مرتب بود. بعد بابایش با یک جعبهٔ شطرنج زیر بغلش آمد.
آلسست گفت: شطرنج؟ اما ما که بلد نیستیم!