من ایستادم دم خانه و لوکوموتیو شدم تا گلها له نشوند. همه گفتند: ((تچ، تچ، تچ، تچ،)) اما بعد از سهدور، بچهها دیگر نخواستند بازی کنند. راستش زیاد هم سرگرمکننده نبود. تازه وقتی لوکوموتیو بودی بد نبود، اما وقتی واگن بودی حالگیری بود.
اود گفت: تیلهبازی بکنیم؟ با تیله چیزی نمیشکند. واقعاً فکر خوبی بود و فوری شروع کردیم به بازی، چون همه توی جیبمان تیله داشتیم، و تیلههای آلسست بهخاطر لقمهاش کرهای بود. همهچیز بهخوبی گذشت، جز اینکه مجبور شدم با ژفروئا، که روی چمن نشسته بود، کتککاری کنم. وقتی بچهها گفتند که میخواهند بروند توی خانه، گفتم: نه، توی باغ بازی میکنیم.
مکسن گفت: ما نمیخواهیم توی باغ بازی کنیم، میخواهیم برویم توی خانه!
من جواب دادم: دلیلی ندارد، همینجا میمانیم! بعد مامان در را باز کرد و داد زد: بچهها دیوانه شدید، با این رگبار ماندهاید بیرون؟ زود بیایید تو!
ما رفتیم توی خانه و مامان گفت: نیکولا، با دوستای کوچولوت برو بالا توی اتاقت، و یادت باشه که بابا چی گفت! آنوقت ما رفتیم بالا توی اتاقم.