از امروز یک همسایهٔ جدید داریم!
ما قبلاً هم یک همسایه داشتیم؛ آقای بلدور. او خیلی مهربان است و دائم با بابا بحث میکند. اما طرف دیگر خانهمان، یک خانه خالی برای فروش بود. بابا از حیاط این خانه، که کسی در آن نبود، برای ریختن برگهای خشک باغمان و گاهی هم کاغذ و چیزهای دیگر استفاده میکرد. چون کسی آنجا نبود، مشکلی بهوجود نمیآمد. مثل آن دفعه نبود که بابا پوست پرتقال را انداخت توی باغ آقای بلدور و او یک ماه با بابا حرف نزد. هفتهٔ پیش مامان به ما گفت که لبنیاتفروش به او گفته که خانهٔ بغلی به آقای کورت پلاک فروخته شده. آنها یک زن و شوهر هستند و دختری همسن من دارند. آقای کورت پلاک مسئول بخش فروش کفش در طبقهٔ سوم فروشگاه ((صرفهجوی کوچولو)) است، و همسرش عاشق نواختن پیانوست. لبنیاتفروش بهجز این چیزی نمیدانست. او فهمیده بود که بنگاه ((وندنپلوژ و شرکا)) ترتیب اسبابکشی را برای پنج روز بعد، یعنی امروز، دادهاند.
وقتی کامیون بزرگ اسبابکشی را دیدم که دوروبرش نوشته بود وندنپلای داد زدم: آمدند! آمدند! بابا و مامان آمدند کنار من و از پنجرهٔ اتاقپذیرایی تماشا کردند.
دنبال کامیون یک ماشین بود که یک آقا با یک عالمه ابرو بالای چشمهایش، یک خانم با پیراهن گلدار که چند تا پاکت و یک قفس پرنده دستش بود، و بعد یک دختر کوچولو اندازهٔ من که عروسک بغلش بود، از آن پیاده شدند.
مامان به بابا گفت: میبینی زن همسایه چطوری خودش را درست کرده؟ انگار از پرده لباس دوخته!
بابا گفت: بله، فکر میکنم ماشینشان مدل قدیمی ماشین من است.
باربرها از کامیونشان پیاده شدند و موقعیکه آقای همسایه رفت تا دَرِ باغ و خانه را باز کند، خانم همسایه درحالیکه دستش را با قفس پرنده تکان میداد، دربارهٔ اسبابها به باربرها توضیح داد. دختر کوچولو دوروبر مامانش جستوخیز میکرد، بعد مامانش چیزی به او گفت، و او ایستاد.