درست وقتی که راه افتادم تا به مدرسه بروم، پستچی یک بسته برایم آورد؛ هدیهای از طرف مادربزرگم بود: یک دوربین عکاسی! مامانبزرگ توی دنیا از همه مهربانتر است!
بابا به مامان گفت: این مادر تو هم عجب فکرهایی دارد. این هدیه برای بچه مناسب نیست.
مامان عصبانی شد و به بابا گفت که مادرش (مامانبزرگ من) هر کاری بکند، بابا خوشش نمیآید، و خوب نیست جلو بچه اینطور حرف بزند و اینهم هدیهٔ فوقالعادهای است. من هم پرسیدم که آیا میتوانم دوربینم را به مدرسه ببرم. مامان گفت که بله، ولی مراقب باشم تا توقیف نشود.
بابا شانههایش را بالا انداخت و بعد با من نگاهی به راهنمای دوربین انداخت و نشانم داد که دستگاه چطور کار میکند. خیلی راحت است.
توی کلاس، دوربینم را به آلسست، که بغلدستم مینشیند، نشان دادم و به او گفتم که موقع زنگتفریح، کلی عکس میاندازیم. آلسست هم برگشت و دربارهٔ آن با اود و روفوس حرف زد که پشت سر ما مینشینند. آنها هم به ژفروئا گفتند و او هم کاغذی برای مکسن فرستاد، مکسن هم کاغذ را به ژوئاشم رد کرد و او کلوتر را از خواب بیدار کرد. خانم معلم گفت: نیکولا! چیزی را که گفتم تکرار کن!