بابا گفت: بچهها، خانم و پسرم نیکولا را به شما معرفی میکنم. آقاها از پشت میزهایشان بلند شدند و آمدند با ما سلام و علیک کردند. بابا آنها را به مامان معرفی کرد. آن چاقه، آنجا، بارلیه است، خیلی شکموست. آقای بارلیه زد زیر خنده. او شبیه دوست من آلسست بود، بهاضافهٔ یک کراوات. آلسست یکی از بچههای مدرسه است که دائم دارد میخورد. بابا ادامه داد: این دوپارک است، سلطان هواپیماهای کاغذی. او که عینک دارد، بونگرن است. بهعنوان حسابدار مفت نمیارزد، اما خودش را خوب به مریضی میزند. آن کوچولوئه پاتموئی است. او میتواند با چشمهای باز بخوابد، و اینها بروموش و ترمپه هستند و بلأخره آنیکی که دندانهای گنده دارد، مالبن است. مامان گفت: امیدوارم مزاحمتان نشده باشم. آقای بونگرن گفت: نه، اصلاً خانم. وانگهی، آقای موشهبوم، رئیس ما، فعلاً اینجا نیست. آقای مالبن، همانیکه دندانهای بزرگی داشت، پرسید: خب، این همان نیکولای معروف است که دائم برای ما ازش تعریف میکنی؟ من بهش گفتم که خودم هستم. آنوقت همهشان به سرم دست کشیدند، و ازم سوال کردند که خوب درس میخوانم، پسر خوبی هستم، ظرفهای خانه را بابا میشوید. من به همهٔ سوالها جواب بله دادم که جاروجنجال راه نیفتد، و آنها همه خندیدند. بابا گفت: ای بدجنس، راستش را به آنها بگو، نیکولا.