خانم فروشنده پولهای من را شمرد و گفت نمیتواند خیلی خیلی زیاد به من گل بدهد. از قیافهام معلوم بود خیلی ناراحت شدهام. خانم فروشنده نگاهی به من انداخت، فکری کرد و گفت که پسر کوچولوی بامزهای هستم، سرم را ناز کرد و بعد هم گفت که ترتیب کارها را میدهد. خانم فروشنده از چپ و راست گل انتخاب کرد و یک دنیا هم برگ سبز بین آنها گذاشت، که آلسست خیلی خوشش آمد. گفت شبیه سبزیهایی شده است که در قابلمه میریزند. دستهگلِ خیلی بزرگ و معرکهای شد. خانم فروشنده آن را داخل زرورق پیچید که جیرجیر صدا میداد و بعد هم گفت خیلی مراقب باشم. وقتی دستهگل را گرفتم و آلسست از بوکردن گلها دست برداشت، از خانم فروشنده تشکر کردم و بیرون آمدیم.