آب، هنر و بحران خشک‌سالی

    در این مطلب می‌خوانید:

آب، این مایۀ جاودان حیات و سرچشمۀ بی‌پایان الهام، همواره در حافظۀ جمعی ما و در آینۀ هنر گذشتگان نمادی از روشنایی، پاکی و آبادانی بوده است. از باغ‌های ایرانی که آب در آن‌ها روح فضا را می‌ساختند تا مناظر نقاشان اروپایی که انعکاس نور بر سطح آب رودخانه‌ها را بازنمایی می‌کردند، هنر خود را همواره وامدار سخاوت آب می‌بیند. حال در جهانی که ترک‌های خشک‌سالی نه فقط بر چهرۀ ایران بلکه پیشانی زمین را خراشیده است و زنگ خطر کم‌آبی و بی‌آبی در هر گوشه و کناری به صدا درآمده، آن تصاویر شاعرانه از آب در هنر پیشینیان جای خود را به واقعیاتی تلخ و اضطراب‌آور داده است. حال در چنین زمانه‌ای هنر معاصر چگونه این عطش فراگیر را بازتاب می‌دهد؟ و خلاقیت هنرمند چگونه به جای ستایش زیبایی آب، به فریادی برای بقا و روایتی هشداردهنده از بزرگ‌ترین بحران زیستی پیش‌روی ما پرده برمی‌دارد؟

پیش از آنکه بحران بی‌آبی به واژه‌ای روزمره و آماری نگران‌کننده بر روی نمودارهای سازمان‌های محیط‌زیستی بدل شود، این عنصر حیاتی در هنر جایگاهی قدسی و متافیزیکی داشته است. در فلات خشک ایران آب تنها منبعی طبیعی نبوده بلکه جوهر تمدن، کالبد هنر و روح معماری به شمار می‌رفت. هندسۀ مقدس باغ‌های ایرانی بر محور جوی‌ها و حوض‌ها شکل گرفته است. در نگارگری‌های ظریف ایرانی، رودها در پسِ بهشتی زمینی در جریان بوده‌اند تا وعدۀ ابدیت و فراوانی را زمزمه کنند. این ستایشگری تنها به مرزهای ایران محدود نبوده است؛ از چشمه‌های اساطیری در مجسمه‌های رنسانس تا نیلوفرهای آبی مونه که سطح آب را به بستری برای بازتاب نور و رنگ بدل می‌کردند، هنر همواره در راه تجلیل و ستایش این موهبت حرکت کرده است. در جهان‌بینی این هنرها آب حضوری دائمی و بخشنده دارد. حتی می‌توان گفت حضور آب تا حدودی بدیهی‌ست؛ واقعیتی که چنان در زندگی تنیده است که تصور فقدانش در قاب هنر نیز نمی‌گنجد. اما تاریخ این روایت را دستخوش تغییرات شگرفی کرده است.

«نیلوفرهای آبی و پل ژاپنی»، کلود مونه، 1899

هنر معاصر؛ بازتاب واقعیت تلخ کم‌آبی

آینۀ زلال و خیال‌انگیز هنر کلاسیک سرانجام شکست. با گسترش جهان صنعتی، رشد سرسام‌آور شهرها و غفلت از عواقب محیط‌زیستی این گسترش هیولاوار نگاه هنرمندان با فاصله‌گرفتن از استعاره و شاعرانگی به واقعیات هولناک معطوف شد. حال نمی‌شد رودی را در نقاشی جاری ساخت که در عالم واقع به خطی باریک و بی‌رمق تقلیل پیدا کرده بود. یا نمی‌شد باغی را تصویر کرد که درختانش از بی‌آبی در احتضار بودند. بوم نقاشی که روزی بازنمای زلالی چشمه‌ها بود، حال میزبان تصویر ترک‌های عمیق زمین تشنه و رنگ‌های کدر و غبارگرفتۀ چشم‌اندازی بحران‌زده شد. در این نقطۀ عطف هنر از جایگاه ستایشگر زیبایی‌های طبیعت به جایگاه وقایع‌نگار فقدانی بزرگ و شاهدی بر زخمی مشترک تغییر زاویه دید داد. رسالت جدیدی برای هنر آغاز شد که در آن هنرمند نه تنها راوی زیبایی بلکه راوی تشنگی و پژمردگی دوران خویش است.
شاید هیچ هنرمندی به‌اندازۀ اولافور الیاسون، هنرمند دانمارکی-ایسلندی، این گذار از بازنمایی به رویارویی مستقیم را به‌شکلی ملموس و تکان‌دهنده به اجرا در نیاورده باشد. در پروژۀ مشهور الیاسون و تیمش به نام
دیده‌بان یخ (Ice Watch) آنها قطعات عظیم یخ را به شهرهایی چون لندن و پاریس آوردند و در مقابل دیدگان مردم رها کردند تا به‌آرامی ذوب شوند. این اثر دیگر نقاشی یا عکسی از ذوب‌شدن یخ‌های قطبی نبود؛ خودِ بحران بود که در مقیاسی انسانی قابل لمس شده و در برابر دید‌گان شهروندان قرار گرفته است. مردم می‌توانستند به یخ دست بزنند، صدای چکیدن قطرات آب را بشنوند و شاهد ناپدیدشدن تدریجی قطعات غول‌آسای یخ باشند. الیاسون با این کار آمار و ارقام انتزاعی گرمایش زمین و بحران آب را به تجربه‌ای حسی و مرثیه‌ای زنده از ساعت شنی یخی تبدیل کرد که زمان باقی‌مانده را بی‌رحمانه به رخ می‌کشید. الیاسون نشان داد که هنر معاصر دیگر به تصویرسازی زخم قناعت نمی‌کند بلکه خود زخم را برای التیام به میان جمع می‌آورد.
اگر الیاسون بحران را به‌شکلی فیزیکی به میدان شهر کشاند، عکاسان هنرمند این بحران را از دورافتاده‌ترین نقاط جهان به درون قاب‌ها و وجدان ما آوردند. عکاسی، با قدرت ذاتی خود در ثبت بی‌واسطۀ واقعیت، به یکی از مؤثرترین ابزارهای شهادت‌ بر فاجعۀ کم‌آبی بدل شده است. در این میان آثار عکاسانی نظیر ادوارد برتینکسی نمونه‌ای برجسته است. در مجموعۀ آب (Water) او با استفاده از چشم‌اندازهای هوایی و مقیاس‌های حماسی زخم‌هایی را که انسان بر تن زمین وارد کرده به تصویر می‌کشد؛ از دلتای رودخانه‌هایی که پیش از رسیدن به دریا خشک شده‌اند تا الگوهای انتزاعی و وهم‌انگیز مزارع صنعتی که آخرین قطرات منابع زیرزمینی را می‌بلعند. این عکس‌ها دیگر منظره‌ای طبیعی نیستند بلکه صحنۀ جرمی زیست‌محیطی‌اند. لنز دوربین در اینجا نه تنها سندی از فقدان، بلکه کیفرخواستی بصری علیه غفلت انسان است که جغرافیای خشک و ترک‌خوردۀ زمین را به کیفرخواستی تکان‌دهنده تبدیل می‌کند.

«بازی‌های المپیک مونیخ»، دیوید هاکنی، 1972

بازتاب بحران آب در هنر معاصر ایران

این مدیوم هشداردهنده طبیعتاً در جغرافیایی که آب همواره با آبادی و آبادانی گره‌خورده، با اضطرابی عمیق‌تر و لحنی شخصی‌تر بیان می‌شود. هنرمندان معاصر ایران، که بسیاری از آنها خاطرۀ رودخانه‌های پر آب و دریاچه‌های زنده را در حافظه دارند، با ابزارهای گوناگون به این فاجعه واکنش نشان داده‌اند. دیگر خبری از تصاویر شاعرانۀ حوض‌های فیروزه‌ای نبود بلکه جای آن را بستر خشک و ترک‌خوردۀ زاینده‌رود و دریاچۀ ارومیه به استعاره‌ای مرکزی در چیدمان‌ها، عکس‌ها و ویدیوآرت‌ها تبدیل شد. این آثار صرفاً بازنمایی از بحرانی محیط‌زیستی نیستند بلکه مرثیه‌ای هستند برای نوستالژی‌ای ازدست‌رفته و ابراز نگرانی برای هویتی که در حال تبخیرشدن است. در هنر امروز ایران آب حضوری پررنگ‌تر و سنگین‌تر از هر زمان دیگری دارد و مدیوم‌های هنری به صحنۀ یادآوری و پرسشگری از این فقدان بزرگ تبدیل شده‌اند.
روایت تلخ فقدان آب را می‌توان به ملموس‌ترین شکل در مجموعه عکس‌های چشمان زمین از سولماز دریانی مشاهده کرد. دریانی که خود زادۀ منطقه آذربایجان است با قرار دادن عکس‌های آرشیوی و خانوادگی از دوران پرآبی و شکوه دریاچۀ ارومیه در کنار تصاویر امروزی همان مکان، تضادی ویرانگر را به نمایش می‌گذارد. در قابی کشتی تفریحی به‌گل‌نشسته در شوره‌زار دیده می‌شود و در قابی دیگر همان کشتی مملو از مسافران خندان که بر آبی بی‌کران شناور است. اثر دریانی فراتر از یک مستند زیست‌محیطی، آلبومی خانوادگی از زخم‌های عمیق است. روایتی از حافظه‌ای که شوره‌زار آن را پوشانده و خاطراتی که همراه با آب تبخیر شده‌اند. هنر در اینجا با پیوندزدن فاجعه‌ای ملی به سرنوشتی فردی، عمق تراژدی را به مخاطب می‌چشاند و به او نشان می‌دهد خشک‌شدن دریاچۀ ارومیه تنها مرگ اکوسیستم نیست، بلکه مرگ بخشی از خاطرۀ جمعی و هویت یک ملت است.

«زاینده‌رود اصفهان»، جمشید سماواتیان، 2002

نقش اکوآرت در بحران خشک‌سالی

آیا رسالت هنر تنها در به‌تصویرکشیدن زخم و مرثیه‌سرایی برای فقدان خلاصه می‌شود؟ خوشبختانه جریان قدرتمندی در هنر معاصر شکل گرفته است که از جایگاه شاهد و منتقد فراتر رفته و خود به یک کنشگر فعال بدل شده است. هنرمندان در جنبشی که با عناوینی چون «هنر محیطی» یا «اکو-آرت» شناخته می‌شود، دیگر به بوم نقاشی و قاب عکس قانع نیستند، بلکه خودِ طبیعت را به‌مثابۀ رسانه و بستر خلاقیت به کار می‌گیرند. این هنرمندان نه تنها بحران آب را به نمایش می‌گذارند، بلکه با پروژه‌های خلاقانه، به‌دنبال یافتن و ارائۀ راه‌حل‌های پایدار و فرهنگ‌ساز هستند. آن‌ها با طراحی سازه‌هایی برای جمع‌آوری آب باران، خلق چیدمان‌هایی که به تصفیۀ آب کمک می‌کنند یا برگزاری کارگاه‌های هنری مشارکتی برای آموزش جوامع محلی، نشان می‌دهند که هنر می‌تواند نیرویی برای تغییر و ابزاری برای ترمیم باشد، نه فقط آینه‌ای برای بازتاب ویرانی.
نمونه‌ی الهام‌بخش از این رویکرد کنشگرانه را می‌توان در آثار هنرمند آمریکایی، باشا ایرلند، و پروژۀ طولانی‌مدت او با نام کتاب‌های یخی (IceBooks) یافت. ایرلند با استفاده از آب همان رودخانه‌ای که در معرض خطر است، کتاب‌هایی عظیم از یخ می‌سازد و در دل این مجسمه‌های یخی، مجموعه‌ای از بذرهای گیاهان بومی و احیاکنندۀ همان منطقه را قرار می‌دهد. سپس این کتاب‌ها را طی مراسمی مشارکتی به جریان آب می‌سپارد. با ذوب‌شدن تدریجی یخ، بذرها در حاشیۀ رودخانه آزاد شده و به ترمیم و احیای پوشش گیاهی آسیب‌دیدۀ آن کمک می‌کنند. این اثر دیگر بیانیۀ صرف در مورد بحران آب نیست؛ خود یک راه‌حل شاعرانه و زیست‌محیطی است. کتاب به‌عنوان نماد دانش و آگاهی با ذوب‌شدن در رگ‌های زمین دانشِ احیاگری را به آن بازمی‌گرداند و هنرمند را از یک ناظر صرف به یک شریک فعال در چرخۀ حیات و ترمیم طبیعت تبدیل می‌کند.

هنر انعکاس واقعیت

در نهایت این سفر از ستایش شاعرانۀ آب در نگارگری‌های کهن تا چیدمان‌های یخی هشداردهنده در قلب شهرهای مدرن نشان‌دهندۀ واقعیتی انکارناپذیر است؛ هنر قدرتمندترین ابزار برای ترجمۀ بحران‌های بزرگ از زبان سرد آمار و ارقام به زبان قابل درک و همگانیِ احساس است. یک گزارش علمی می‌تواند ابعاد خشک‌شدن دریاچه را به ما بگوید، اما یک فریم عکس از قایق به‌گل‌نشسته در شوره‌زار، می‌تواند اندوه و سنگینی آن فاجعه را بر قلب ما آوار کند. هنرمند در عصر ما دیگر تنها خالق زیبایی نیست؛ او به‌مثابۀ وجدان بیدار جامعه و راوی داستان اکوسیستم‌های بی‌زبان و اولین کسی است که سکوت ناشی از فاجعۀ در حال وقوع را با فریادی خلاقانه می‌شکند. رسالت او نه فقط خلق یک اثر، که خلق تلنگری، پرسشی و مکثی ضروری در شتاب بی‌امان زندگی روزمره است. در پایان تمام این آثار هنری چه آن‌ها که سوگواری می‌کنند چه آن‌ها که هشدار می‌دهند و چه آن‌ها که راهی برای ترمیم می‌جویند، آینه‌ای شفاف در برابر ما قرار می‌دهند. این آینه نه تنها وضعیت آب‌های سیاره، که وضعیت آگاهی، مسئولیت‌پذیری و ارادۀ ما را بازتاب می‌دهد. هنرمندان زنگ خطر را در قالب‌هایی به لطافت بذر و به شکنندگی مجسمۀ یخی به صدا درآورده‌اند. اکنون پرسش بنیادین که در سکوت گالری‌ها و در بستر خشکیدۀ رودخانه‌ها طنین‌انداز می‌شود، دیگر متوجه آن‌ها نیست بلکه متوجه ماست: آیا ما گوش می‌دهیم؟

«جادۀ مالهالند، جاده‌ای به سوی استودیو»، دیوید هاکنی، ۱۹۸۰.
دیدگاه کاربران
هنوز دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.
دیدگاه خود را بنویسید: