استیونز ماشین را برمیدارد و به جاده میزند، همزمان گذشته را به یاد آورده و مینویسد. گذشتهای که مشخصاً وقایع دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ را در بر میگیرد. هرچند که روایت نوستالوژیک استیونز از گذشته، تنها پوستۀ نازک و رویی کتاب بازماندۀ روز است؛ استیونز در خلال روایتِ خاطرات گذشته، نادانسته بخشی از فضای اجتماعی و فرهنگی مسلط بر جامعۀ درباری بریتانیا را لو میدهد. او نمیداند که در پشت احتیاطها و آدابی که همچون حصار بلندی به دور فکرها و جملههایش کشیده، درحال افشاکردن رازهایی است از یک تحول و دگرگونی بزرگ؛ اینکه چگونه اربابانش در سرای دارلینگتون هال مرعوب ایدههای فاشیستها شدند و درنهایت سرافکنده شدند. استیونز بهشکل پارودیکی حتی نمیداند روایت شخصی خودش داستان کسی است که زندگیاش را براساس تخیلات و ایدههایش نابود کرده است. ایشی گورو در سومین رمانش با ظرافت کمنظیری یک صحنۀ نمایش فریبنده و تلخ میسازد که مطالعهای عمیق و دلخراش است از رابطۀ ارباب و بنده، و فرهنگی که این مناسبات را عرفی، طبیعی و معمول جا میزند.
شیوه روایت بازمانده روز
بازماندۀ روز همزمان که داستانی عاشقانه و روایتی تاریخی است، محصول یک تناقض شناختشناسانه است؛ بازماندۀ روز، داستان را از پایینترین زاویۀ ممکن روایت میکند. او توانایی درک فضایی که ذهنش را به بند کشیده ندارد. پس ما میمانیم و داستانی که از بدترین جای ممکن روایت میشود. چون تنها روایت موجود، روایت اولشخص است و همچون واقعیت، هیچ دانای کلی وجود ندارد که داستان را از بیرون روایت کند.
عشقورزیدن در زیست درجه دو
بازماندۀ روز حقیقت تلخ پذیرش فرودستی است؛ حقیقتِ تلخِ عاشقبودن در زیست درجه دوم. در فضایی که هویت انسان معنایی هولناک دارد و بودنِ او با نامرئیبودن هممعنا میشود. استیونزِ رمان ایشیگورو، انسانی است که نمیتواند عشق بورزد، چون در وهلۀ اول سرپیچی و یاغیگری را نمیداند. استیونز کسی است که برای هیچچیز نمیجنگد؛ برای عشق، و خصوصاً برای خودش.